قفل
با گرمی وصلت بنشین تا جمله به جمله از سردی قفلی که به درهاست بگویم
نگاه دیوارهابرتنم سنگینی میکند وصدای ندامتِ تنم را در لابه لای شکستِ غرورم میشنوم. وقتی ترانه های
اشک آلود جدایی برایت شبی مهیا کرده باشند از جنس تنهایی مهتاب چندان هم دیدنی نیست .هراس تکرارها بیش
از همه دست در چنته خاطرات وامانده در غروبی کرده اند که گویی می خواهند هرچه بغض بسته در گلویم
هست را باز کنند .آه که چه سرد است قفلها وقتی کویر در سوزش تنهایی خود فریادی دارد از سکوت و من در
میان این کویر همچنان سوزش را به جان میخرم تا وصلت را بیابم.
اسفند 87